نامه بی جواب 15
سلام،
زمانی بود که می خواستم همه کاری بکنم، به همه چیز برسم، همه جای دنیا را ببینم ولی چند روز پیش برای هزارمین بار دیدم و تجربه کردم که زندگی بی رحم تر و کوتاهتر از آن هست که به من فرصت بدهد به تمام خواسته هایم برسم. نمی دانم چطور و از کجا باید شروع کنم اما همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و به همان اندازه هم غیر قابل باور! زنگ تلفن، صدای لرزان کسی که پیام دهنده بود، پیام مرگ! پیام هم زیاد سخت و پیچیده یا طولانی نبود، کوتاه و مختصر بود: او از بین ما رفت. دنیا در دیدگانم سیاه شده بود، می خواستم گریه کنم، می خواستم فریاد بزنم، می خواستم خدا را به پای میز قضا بکشم که به کدامین جرم ناکرده باید چنین در اوان جوانی می رفت؟ تمام روزهای با هم بودنمان، خنده هایمان، دست انداختن معلمان سر کلاس، فرار از مدرسه، قهقهه ها و سرمستی از دیدن یک فیلم درجه 10 به جای زنگ کسل کننده آقای عزیزی، ادای معلم ادبیات را درآوردن، اولین بار که به “کافی شاپ” رفتیم در میدان آرژانتین، بعد از ظهرهای جمعه باشگاه پیام برای بازی تنیس، فرحزاد، درکه، دربند، شبهای چهارشنبه سوری از روی آتش پریدن، و همین دیروز، سینه زنی و نذری خوران و حقیقت مثل پتک در سرم خورد… می دانی مشکل این نیست که او مرده است – یا در واقع کشته شده است – مشکل این است که او دیگر نیست تا بخندد، تا برقصد، تا بخواهد آرزوهایش را دنبال کند.
ساده بگویمت، سخت گرفتار این فکر شده ام که این دنیا هیچ اعتباری ندارد و نباید وقتم را برای چیزهای پوچ و بی ارزش هدر دهم. دیگر نمی خواهم مدرک فلان دانشگاه را داشته باشم یا تا فلان مقطع تحصیلی بالا روم، دیگر نمی خواهم خانه ای بالای یک برج داشته باشم دور تا دور شیشه که تمام تهران زیر پایم باشد، دیگر نمی خواهم … من فقط می خواهم سقفی باشد تا شبها خیس نشوم و لقمه نانی که گشنه نخوابم و هر وقت که باید می رفتم ساده و بی ریا بروم. بی پرده بگویم، دیگر برای زندگی ارزشی قائل نیستم تا بخواهم برایش بجنگم، وا داده ام و خود را به تقدیر سپرده ام، در این میان عشقی هست که نمی دانم آن را چه کنم؟ و مردم این زنده کشان مرده پرست مردار خوار، اینان که دیروز وقتی ما را می دیدند حتی جواب سلاممان را نمی دادند به یکباره می آیند و قصه ها از دوستیشان با ما سر می دهند و بعد وقتی می بینند دارند غذا سفارش می دهند مکرر از جایشان بلند می شوند که مثلا ً ما برای غذا نیامده ایم، برای تسلی و تسلیت آمده ایم، تف بر شما مردمان هزار چهره و هزار رنگ که بوی تعفن افکار و روحهایتان خفه ام می کند. این نه دهانتان و بدنهای کثیف و پست و حقیرتان است که بوی گند می دهد، این روان و اخلاق هرزه و مردار پرستتان است که چنین بوی تعفن می دهد. کاش کمی به جای این همه مفت خواری و هرزه گری، انسان بودید، کاش…
می دانی، دیگر خسته ام از این همه هیاهوی پوچ، این همه دویدن و نرسیدن، این همه تلاش و زحمت بی فایده، که چه شود؟ که تا می خواهی لذت داشته هایت را ببری، تا می خواهی ثمره تلاشهایت را ببینی زمان رفتن باشد و تو باید چشم ببندی و تسلیم باشی؟ این عدل است؟ این انصاف است؟ آیا زندگی را غیر از مرگ پاسخی نیست؟ آیا مرگ پاسخی زیبنده برای زندگی است؟ می دانم، می دانم که دنیا به من یک نفر نو نشده است و برای همه چنین است و تا بوده چنین بوده اما می خواهم بدانم چرا؟ اما اگر راستش را بخواهی باز هم خدا را شاکرم که مردم این مردن ها را می بینند و این گونه عاقبت خویش را در برابر چشمانشان تجربه می کنند ولی همین مردم که چنین ساده از کنار سنگی می گذرند باید بدانند که روزی خود آنها هم آنجا خواهند بود، روزی نوبت آنها هم خواهم رسید. نمی دانم، خوب است که این چیزها را می بینند و چنین به خون هم تشنه اند، سر هم کلاه می گذارند و به یکدیگر دروغ می گویند، اگر روزی انسان جاودانه شود چه می خواهد کند؟
می خواستم نامه ای از سر دلتنگی برای دوستانم که همین چند روز پیش از میان ما رفتند بنویسم، اما باز هم قلم مرا جای دیگری برد، شاید مجالی دیگر دلتنگیهایم را بنویسم، اگر عمری بود، اگر هم نبود مهم نیست شما از این دنیا لذت ببرید و به جای من از خوردن یک انار مست شوید و با بوی سیب عاشق. این بار نامه ام خطاب به عشق گم شده ام نیست، خطاب به توست که در این دنیا غرق شده ای، روزی باید همه چیز را بگذاری و بروی، کمی بیشتر راجع به کارهایت فکر کن، وجدانت را قاضی رفتارت کن و تا دیر نشده جبران کن که زندگی به ما فرصت تجربه دوباره و جبران نخواهد داد.
یا حق