دل نوشته

نامه بی جواب 1

آمدی وقتی که روی نرده های انتظار

پیچک سبز نگاه عاشقم پژمرده بود…

دوران دبیرستان نامه های عاشقانه همیشه با “به نام عشق” شروع می شود.

به نام عشق

زندگی بالا و پایین زیاد دارد ، گفته اند برنده است آن کس که بجنگد و نا امید نشود. پرنده عشق تنها یک بار بر بام منزلی می نشیند و چون نشست بر نمی خیزد اما بسیارند انسانهایی که گِلشان را با عشق سرشته اند. آری این سرگذشت من است، مردی که همیشه عاشق است بی مجال فکر به این که چه بر سر خود می آورد. قصه پر دردی که در کوچه پس کوچه های این شهر بزرگ در جریان بود و هیچکس نپرسید که چرا شبها در کوچه ها آواز می خواند؟ و هیچکس نپرسید که چرا از جمع دور است؟ چرا درد می کشد؟ چرا شعر می خواند؟ چرا گریان در خیابانها پرسه می زند؟ شاید با خود فکر کردند دیوانه است یا کنجکاو شدند که چه شده است اما گذشتند و نپرسیدند که چرا ای مرد تنهایی؟

در سیزده سالگی دنیای شگفت و جادویی عشق درهای خود را به رویم گشود، عجبا که فهمیدمش با تمام وجودم درکش کردم. وا دادم تا مرا آسیاب کند! عشق مرا در خود بلعید و تیغهایش را در من فرو کرد، گفتم جبران بزرگ گفته است عشق فقط لذت نیست، تاب آوردم، سر فرو نیفکندم. جنگیدم تا به جایی که همه چیز داشت خوب می شد. اما عشق بازی دیگری داشت. هفده ساله شده بودم و یک عاشق تمام عیار. ناگه همه چیز تغییر کرد، آفرین بر این چرخ گردون که خوب له کردن را بلد است. خرچنگ منحوس در وجودش ریشه دوانده بود. روز به روز ضعیفتر و ضعیفتر می شد تا سر انجام در یک روز داغ تابستانی که همه عاشقان ، عشق خود را با خوردن بستنی جشن می گیرند، معشوق من به خاطره ها پیوست.

روزگار گله ای از تو ندارم، از خودم در عجبم. صائب تبریزی می گوید :

 

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

دلم از تمامی دنیا گرفت، انگار که تمامی غمهای دنیا را بر دوش من گذاشته بودند. عهد کردم که دیگر، هرگز، تحت هیچ شرایطی به کسی دل نبندم. وقتم را صرف موسیقی کردم، یادگیری تاریخ و ادبیات اما دو سال بعد دختری سر راهم قرار گرفت که صلیب آوارگی را بر دوشم گذاشت. کسی که هیچ وقت نفهمید چرا برایش شعر گفتم. کسیکه تمام دنیایم شد اما او دنیای او کس دیگری بود و من نمی دانستم. خاطرم هست در سومین ملاقاتمان این شعر حزین لاهیجی را برایش خواندم:

 

هر جا  که روم روی  دل  آرای  تو بینم

هر  سو  نگرم   جلوه  سیمای  تو  بینم

در شمع و گل و بلبل وپروانه، مه و مهر

صد گونه  نشان از رخ  زیبای  تو   بینم

مهر تو نه مهریست که از  دل بتوان برد

من خلق جهان عاشق و شیدای تو  بینم

از بس  که تماشایی   و   زیباست جمالت

عالم  همه  را  غرق  تماشای  تو بینم

در جواب شعرم گفت:

 

دانی که چرا گویند عشق ورزیدن خطاست؟ حاصلش دیوانگیست.

عشق بازان جملگی دیوانه اند ، هر کدام بازیگر این بازی طفلانه اند.

عشق کو!

عاشق کجاست؟

معشوق کیست؟

جنبش نفس است عشقش خوانده اند.

گر چنین باشد آیا به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟

تلخ ترین گریه ها ، گریه دلقک است. می گفت: چشمها دربانان دلها هستند. همیشه از خودم می پرسیدم که چرا هیچ وقت نمی توانم در چشمانش رنگ عشق را ببینم؟ کاش زندگی جور دیگری بازیم داده بود. اینجا برایش می نویسم:

 

فرشته کوچک ، وقتی که تو رفتی ، شکوفه ها و برگها همه رفتند و من تنها توانستم به نقطه ای خیره شوم و اندوهم را به شکل کلمات کوچک در بیاورم. نمی توانم به عشق التماس کنم ، یا آرزو کنم که اندوه تلخ من را در خود غرق کند. همان اندوهی که ریسمانهای من را همچون قایقی شکسته از هم جدا می کند. تنها قلم خسته من هست که اندوه مرا روی کاغذ میریزد ، در حالیکه قلبم را آهسته آهسته می خورد… در تغییر و تبدیل سالها ، لطف و مرحمتی نیست و نه هیچ زیبایی در این جهان برای من! پس به کلمات کوچک مبدل میشوم تا تو عزیزم ، من را تلفظ کنی. این تنها کاری است که از دست من بر می آید.

درست نمیدانم چه شد؟  بار اول که عاشق شدم بچه بودم. نمی دانستم عشق یعنی چه؟ تا وقتی ۱۷ سالم شد او پرواز کرد. من ماندم و یک دنیا پر از خاطره های رنگارنگ. وقتی بعد از ۲ سال باز عاشق شدم دوره کوتاهی مزه عشق را چشیدم. با اینکه با خودم عهد کرده بودم نگذارم برود ولی رفت.

اگر چه هیچ وقت توقع نداشتم که من را همانطوری که دوستش داشتم، دوستم داشته باشد، اما صلیب آوارگی را بر دوش من گذاشت. خسته ام ، درمانده ام. قصه آن دلقک را خونده اید؟ تا حالا شده با اشکهایتان دیگران را بخندانید؟ درست وقتی که در دلتان دریای خون باشد؟ گفته اند “زمانی در شهری یک پزشک و یک دلقک زندگی می کردند. هرگاه پزشک از درمان شخصی عاجز می ماند او را به خانه دلقک راهنما می شد و بیمار معالجه شده از آنجا خارج میشد. روزی مردی نزد دکتر رفت و گفت : دکتر من روحم شدیدا ً زخم خورده است. پزشک پاسخ داد: من برایت کاری نمی توانم بکنم، تو باید به منزل دلقک بروی چراکه فقط او می تواند درد تو را درمان کند. مرد نالنده پاسخ داد: او هیچ نمی تواند برای من کند، من خود، آن دلقک هستم.” زندگی است دیگر. هر روز یک سازی می زند، کافی است تا لحظه ای غفلت کنید. مثل یک قمار می ماند، همه چیز را می بازیم. اما بسیاری از ما انسانها به ظاهر زنده هستیم. اما سالهاست که مرده ایم. زنده حقیقی آنکسی است که عاشق باشد، که قدر زندگی را بداند و از لحظه هایش استفاده کند.

چرخ گشت و گشت سالها گذشت و بالاخره من کسی را ملاقات کردم که این بار باز هم دنیای من شد. اما حرفهایم را اینجا به او می گویم:

 

عزیزم،

چینی وقتی یک بار می افتد ترک بر می دارد و بار دوم می شکند، آنرا می توان به چینی بند زن داد و مجددا ً ظرفی داشت اما احتیاط باید کرد: چینی بند زده اگر بشکند هیچ چیزش باقی نمی ماند. عشق و خواستن در انسان یک نیاز است و یک نیاز متعالی، نباید اجازه دهیم این نیاز زیبا به شهوات آلوده شود. عشق یعنی یاد گیری گذشتن از خود برای دیگری، یعنی زیر پا گذاردن غرور، آدم عاشق مغرور نمیشود. عشق گذری است از دنیای مادیات به دنیای زیبایی که فقط انتخاب شدگان می توانند به آن راه پیدا کنند. راه سختی در پیش است، نباید اجازه دهیم سختی ها ما را از پای در آورند. باید دوش به دوش یکدیگر تا آخرین لحظه این سفر بجنگیم و نهراسیم. در این گذر فقط اعتماد است که رشته بین ما است. ما باید همواره به یاد داشته باشیم که همیشه در معرض خطر بزرگی هستیم و آن تبدیل عشق به عادت است. ما باید عشق را پیوسته نو کنیم، باید در دوست داشتن از هم پیشی بگیریم.

نباید از عشق برای هم بندهای طلایی  بسازیم. باید بگذاریم باد در بین ما جریان داشته باشد. اگر در نهایت آزادی به یکدیگر خیانت نکردیم شرط است. بنگر که دو قو در نهایت آزادی هرگز به هم خیانت نمی کنند. مگر ما چه چیز از قو یا مرغ عشق کم داریم؟ قویی که تنها آوازش را در شب از دست دادن جفتش می خواند و سپس آنقدر بر روی موجها می نشیند تا بمیرد؟ یا مرغ عشقی که بدون جفتش دوام نمی آورد؟ ما انسانیم، ما می توانیم متعالی تر از آنها هم شویم. ما با عشق به یکدیگر می توانیم خیلی از مشکلات را از سر راه خود برداریم. نا ممکن ها را ممکن کنیم. دغدغه ما باید این باشد که چگونه کاری بکنیم که دیگری احساس کند که ما او را بیشتر از قبل دوست داریم. غم مادیات را نمی گویم نخوریم اما می گویم عشق را آلوده به آن نکنیم که این کار یعنی زوال عشق.

از گفتن دوستت دارم خجالت نکشیم، اما قبل از گفتنش باورش کنیم که این مهمتر از گفتنش است. یادمان باشد که ما احتیاج داریم که بشنویم و گاهی کارهایی برایمان بکنند که به ما ثابت کند که دوستمان دارند. اما از این سخنان برای سوء استفاده استفاده نکنیم.

این هم از ما، اما دست کم اگر عاشق شدیم قدر عشق را دانستیم و می دانیم. آخر کلامم بغض فرو خورده ای است چندساله که می نویسم، باشد که تا شما نیز، لحظه ای چشمی تر کنید!

 

چی شده تازگیا که دیگه دوستم نداری؟

چی شده تازگیا که عشقمو کم نداری؟

چی شده؟ چطور شده؟ که دیگه مثل اون قدیم

پر دردم که باشی ، نیاز به مرحم نداری

چی شده تازگیا؟ چی شده تازگیا؟

تو همون تویی که دیروز بی من از تو نمیگفت

اگه حرف من نبود ، حرفی دیگه نمی شنفت؟

تو همون تویی که دیروز من واست خدا بودم؟

همه دنیا یه طرف ، من از همه جدا بودم!

تو همون تویی که هر روز به من عشقو یاد می داد؟

تو گوشم میگفت فقط منو از این دنیا می خواد؟

تو همون تویی که می گفت آخر خط نمی یاد

تو قطار زندگی ، جدایی ما رو نمی خواد؟

چی شده تازگیا؟ چی شده تازگیا؟

نمایش بیشتر

کیارش هوشمند

وکیل پایه یک دادگستری و استاد دانشگاه، دانش آموخته دانشگاه تهران

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن