به تکرار غم ایران
یکی بود، هیشکی نبود. زیر گنبد کبود، جم جمک برگ خزون، دختری اسمش ایران خاتون، گیسوهاش قد کمون، از کمون بلندترک، از شبق مشکی ترک، توی غم نشسته بود. ایران خانوم قصه ما، نه که پیر، که عمر بلندی داشت، طالعش اما، نه بلند که سیاه و تاریک بود. دختر قصه ما، خواستگار داشت قطار قطار. اما چی میشه گفت که این خواستگارا، نه برای خود اون، که برای ثروتش صف بسته بودن.
ایران خاتون که لب چشمه آب نشسته بود، چشماشو بست و باز کرد، قطره ای از گوشه چشمش نثار آب کرد. آخه ایران خاتون کم تو عمرش سختی ندیده بود. آروم و یواش زیر لب زمزمه کرد برای آب:
«آره، می گفتم. هنوز دخترکی جوان بودم که آژی دهاک من را در بند کرد. پیرمرد هاف هافو، فکر می کرد با کشتن بچه های من، زخم تنش التیام پیدا میکنه، اما یه روز، بالاخره یه جوون مردی خونش به جوش اومد. کاوه بلند شد و منو از دست اون دیو آزاد کرد.» ایران خاتون، دختر شاه پریون، به افق خیره شد. آهی از ته دل کشید که سنگ رو آب می کرد، توی اون لحظه شوم، دختر زیبای ملول، خاطره ای یادش اومد، که مثل یک زخم کهنه سر باز کرد.
«می دونی، زن بودن خیلی سخته، زن بودن گناه نابخشودنیه … اولین بار وقتی داشتم سرمست از جوونی، توی باغ بهشت قدم می زدم، یه اجنوی جوون که جنون داشت بهم تجاوز کرد. تازه، فقط تجاوز نبود، که سادیسمش را با سوزوندن قلبم تسلی داد. اما بعد اون، بازم بودن مردای هرزه ای که به من رحم نکردن، چنگیز یکی از بدترین هاشون بود. اما می دونی کدومش از همه بدتر بود؟ وقتی بچه خودم، سلمان مامور شد تا من را عروس هزار داماد تازی ها کنه…» گریه امونش نمی داد، زمونه به حرفاش گوش نمی داد.
«چند سال پیش دو تا خواستگار سمج اومد برام، اولیش ژیگول فرنگی بود، اسمش انگلستان بود. اما اون منو برای خودم نمی خواست، می خواست که ازم استفاده کنه، می خواست ثروتمو که ارثیه هنگفتی بود بالا بکشه. دومی هم یک جوون بور سرد بود، روس نام. بد روزگار اونم منو واسه خودم نمی خواست، اونم سودای اینو داشت که من رو تاراج کنه. اینجوری بود که این دو تا خواستگار شروع کردن و آدماشونو فرستادن که منو تکه تکه کنن، یکیشون قلبمو جدا کرد، یکی سر، یکیشون پامو قطع کرد، یکی دست. اما بچه هام تیماردارم بودن. یواش یواش داشتم خوب می شدم که انگلیس زهرشو ریخت و روی صورتم اسید پاشید.»
ایران خاتون قصه ما، هق هق کنان شکوه از «ستم های فرنگ و ترک و تازی را ، غمان قرن ها را زار می نالید». «آه ای زمین، زمان، آسمان. شیخی را فرستادند و من را در بند کردند. برای اینکه معلوم نباشه چقدر شکنجه ام می کنن، چادر کشیدن رو سرم. برای اینکه حق اعتراض نداشته باشم، زبانم را بریدند. الآن چهل و چند سال که صیغه این آخوند پدر نامعلوم هستم. هر بار که ازش آبستن میشم، جوری کتکم می زنه که بچه هام بیفتن، ولی می دونی … (صداش را یواش می کنه تا مباد گوش نامحرمی بشنوه راز سر به مهرشو) من برای تک تکشون اسم گذاشتم، تک تکشون رو تو دل خودم پنهون کردم. یکیشون را «فرخ رو» اسم گذاشتم، یکی «ندا»، یکی «رومینا» و یکی «نیکتا». آخریشون رو هم نتونستم انتخاب کنم که مهسا باشه یا ژینا. راستش انقد خوشگل بود که مثل ماه می درخشید، اما خوب ژینا هم بهش می اومد، زن پیروز، زندگی، قشنگه نه؟ ژینا گیانم پر از شور زندگی بود آخه، ولی گزمه های اهریمن نذاشتن پا بگیره»
ایران ما یه مشت آب از چشمه برداشت و زد به صورتش، «من امروز سوگوار دخترم هستم، اما آبو می زنم به صورتم که اشکامو نبینه دشمن، که شاد نشه دل دیو سیاه. درسته بچه هامو ازم گرفت این دیو، اما من می دونم که بالاخره سیاوشم و بابکم و رودابه ام و آرتمیسم بلند میشن، همت می کنن و دیو دربند می کنن و اون روز من دوباره سرپا میشم. آخه از قدیم گفتن، خون ناحق ریخته شده پایمال نمیشه. آره، یه روزی بالاخره میاد که بچه هام بلند میشن و منو آزاد می کنن، دیر یا زود. اون روز که همه کنار می شینیم و من غبار این همه تلخیو، این زخم ها رو از جونم می شورم و باز می شم ایران خاتونی که دنیا جلوش زانو بزنه… خواهیم دید، این نفرین شوم، این طلسم بد بالاخره خواهد شکست …»
ایران خاتون اینو گفت و بلند شد. انگار خون جدیدی توی رگ هاش جاری شده بود، مصمم و با قدم های استوار، بلند می خوند، «یکی بود، هیشکی نبود. زیر گنبد کبود، جم جمک برگ خزون، اسم من ایران خاتون، دختر شاه پریون، گیسوهام قد کمون، از کمون بلندترک، از شبق مشکی ترک…»