مرثیه ای برای ایران
مرده ای در گور فلافش را خورد
کودکی درس های نخوانده اش را برای همیشه پس داد
جوانی رویاهایش را با فریاد برای آزادی به گلوله ای بخشید
مادری جوانش را با دستانش به زیر خاک کرد و ضجه اش را با سکوت فریاد زد
پدری پشت شکسته در غم فرزندش را به درختی زد تا قد خم نکند
کودکی، تمام سهمش از پدر قاب عکسی شد
کودکی تمام سهمش از مادر قاب عکسی شد
کودکی پیش از تولد در شکم مادر راهی دیار باقی شد
ما، مردگان درس پس نداده اما
در خواب غفلت همیشگی، فرامردگان زمانیم
غیرت چه واژه غریبی است
وقتی خواهرمان
گشنگی سه روزه اش را به فلافل سه کس در گور پایان می دهد
و فرهادمان
در کوه ها، نه برای یار که برای نان جان می دهد
و نداها و سهراب ها و ستارها و پویاها و نیکتاها با سردی خاک از یادمان می روند
و ما هنوز زنده ایم، زنده!!!
پایان حیات هم برای ما زیادی است انگار
چه تازه تازه می فهمم مفهوم بی عاری را
هوشمند رحیمی (وکیل دادگستری و حقوقدان) – ۴ دی ۲۵۷۸