مادر بزرگ،
رویاهایم را گم کرده ام
آرزوهایم را نیز،
کاش هرگز کفش بر پا نمی کردم
کاش هرگز نمی پرسیدم
کاش هرگز نمی دیدم
کاش…
مادر بزرگ،
دلم را گم کرده ام
آن یکی می گفت، جای دل سنگی باید
آن فلانی می گفت سنگ ، بهتر
و من مات و مبهوت معمای دل و سنگ
مادربزرگ،
آسمان دیگر آبی نیست
دلها چون گذشته ذلال نیست
مادربزرگ،
مرگ تنها چیزی است که بی منت بدست می آوریم
و همه سهم ما دو پای ناتوان برای سگ دو زدن و نرسیدن
دو دست برای از هم جدا بودن و به کمک هم نیامدن
دو چشم برای ندیدن
دو گوش برای نشنیدن
و قلبی برای نفرت است!
مادر بزرگ،
این روزها هیچ چیز مثل قدیم نیست
حتی دیگر هیچ چیز کار گذشته خود را نمی کند.
و دلها تنها به یک کار می آیند:
شکستن!