دل بیچاره، دل تنها، دل بی کس
نشدی تو آرام حتی یک نفس
هر کو که خواست مرهم درد ِ تو شود
آمد و انداخت تو را کنج قفس
سینه که آرمگه توست در این عصر فلز
گشته مالامال ِ درد، بی همنفس
هر کسی خواست تو را به هر جهت
عاقبت رسوا شده، که عشقش بوده یک هوس
از غم تنهایی تو دارم آتش می گیرم
این هم از تنها کَسَت، گشتی بی همنفس
همه کس دور تو جمعند، اما دریغ، همنفسی
سینه هاشان پر رنگ و نیرنگ مثل کرکس
دل من گناه تو چیست، بگو به این غریب
“ندارم جز مهربانی گناهی، ای همه کس”
دل بیچاره، دل تنها، دل بی کس
نخور غصه، گشته بی وفایی رسم همه کس
هر که می آید و می خندد نه رفیق است و نه دلدار
در این دنیای فانی، عشق نوعی بازی بچگانه اس
ترسم آخر که بماند حسرت دیدار دلدار به دل
نه بخور غصه از این دست و نه داشته باش ترس
دل و دلداری که نداند قدر محبت ای دوست
همان به که نیآید و نباشد به کنارت فصل به فصل
همچو آتش مرده همان به که بمیرد در دم
ارنه بسیارکسانند که کُشندش به قفس