اعتراف می کنم،
من در شهری زندگی می کنم
که مردم آن
چشم دارند اما کورند
گوش دارند اما کرند
چشم و گوش دارند اما کور و کرند.
اعتراف میکنم،
که میان کسانی زندگی میکنم
که گل را میمیرانند
تا به یکدیگر هدیه دهند
که عشق را سرکوب می کنند
تا ز یکدیگر انتقام گیرند
اعتراف میکنم،
که در شهری که من هستم
همگان گمان دارند که قناری خوش خوان است
و چه غریب است بلبل زیبا نغمه !
و در این شهر
می کشد پدر، دختری را که زیبا باشد
به نام غیرت و آبرو!
اعتراف می کنم،
من در شهری می زییم
که دل هیچ کس نگران مرگ شقایقها نیست
که چشم هیچ کس نگران نرگسها نیست
اعتراف میکنم،
در جایی که منم
همه از سنگ شده اند
گلها از کاغذ
خنده های مصنوعی
گریه های مصنوعی
عشقهای مصنوعی
قلبهای مصنوعی
آدمهای مصنوعی
اعتراف میکنم،
در هستی گم گشته ایم
و به کژ راهه ای رفته ایم
که هیچ امید بازگشتی ما را نیست
اعتراف میکنم،
تا که شاید ذره ای آرام شوم
اما در شهر ما
همه چشم دارند اما کورند
همه گوش دارند اما کرند
و بین گل یاس و کاکتوس
هیچ فرقی نیست
و بین کفتر و لاشخور،
دومی بیشتر گناه دارد
و بین زاغ و بلبل ،
نغمه زاغ خوشتر است
می خواهم اعتراف کنم
اما کسی برای شنیدن آن نمی بینم
آه انسان چه تنها شده در عصر آهن و تکنولوژی!05