دل نوشته

نامه بی جواب 12

سلام،

نمی دانم چرا این قدر این روزها دل تنگ گذشته هایم شده ام. نمی دانم این درد بی دوا و درمان، خاطره را می گویم، چرا رهایم نمی کند. گناه من چیست اگر روزی نه به خواست و اراده خود که به جبر پا به دنیای شگفت دروغ و توحش گذاردم؟ آیا من خود دخیل در این بودم؟ اصلا ً کسی آمد از من بپرسد که: هی فلانی، می خواهی رهسپار سرزمینی شوی که همیشه نیمی از آن از نور محروم است؟ می بینی چه بهانه گیر شده ام تازگیها!

نمی خواهم بگویم که ناراضیم، تنها می خواهم بگویم که دلتنگم و کسی نیست تا فریادهای بی صدایم را لمس کند. کسی نیست تا بفهمد ما حق نداریم گل را هر چقدر هم عمرش کوتاه باشد از ریشه بزنیم تا به هم هدیه دهیم و مثلا ً ابراز عشق کنیم، چه عشقی که با سلب حیات یک جاندار دیگر باید پای گیرد همان بهتر که نباشد. من می گویم به جای چیدن گل، به چمنزار برویم و از دیدنش لذت ببریم، دو نفری، من و تو.

دلم پرتر از آن است که بتوانم حرفهایم را بزنم، تا حال چنین حسی داشته ای که بخواهی بگویی اما ندانی چطور؟ بخواهی گریه کنی اما اشکهایت نیآیند، بخواهی بمیری اما مرگ برایت ناز کند؟  هر کاری که می خواهم بکنم چیزی، حسی غریب گریبانم را می گیرد. بی پرده بگویم اخیرا ً با کوچکترین تلنگری، احساس می کنم دنیا به آخر رسیده است و می خواهم بمیرم. دنیای عجیبی است، به زور باید بیایی، هر چه می خواهی بروی نمی شود اما همینکه خواستی بمانی وقت رفتن است. من نمی فهمم این میان اختیار ما کجاست؟ قبول که هر کدام از ما مختاریم در اعمالمان، اما اختیار در مرگ و زندگی چه می شود؟

من می دانم که مرگ تنها پدیده ایست که انسان با تمام توان هم نمی تواند در برابرش ایستادگی کند، غول هم که باشیم شاخمان را می شکند. تازه خیلی هم خوب است که مرگ هست، باز عده کمی از مردم به خاطر ترس از مرگ خوب هستند و بدی نمی کنند، تصور کن، جهان بی مرگ را، جمعیت بیش از حد، هر کس یک متر بیشتر جا ندارد، آب نیست، غذا نیست، تازه اینها خوب است، اگر ترس از مرگ هم نباشد، آدمها، همین حیوانات ناطق، همین شعورهای مطلق، همین اشرف مخلوقات ها چه ها که با یکدیگر نمی کنند.

بگذریم، حال من خوب است، یعنی اگر نباشد هم چاره ای ندارم جز اینکه بگویم خوب است. امسال چیزهای جدیدی یاد گرفته ام، مثلا ً امسال فهمیدم، عشق یک دختر نسبت به پسری که ماکسیما دارد قوی تر و محکم تر است تا پسری که هیچ ندارد، یا فلان مرد که جای پدر من است با دختر جوانتر از دخترش می تواند ازدواج کند، چون پول دارد و شرکت و یک پرادو. امسال دیدم که یک زندگی عاشقانه با یک لواشک به جهنم تبدیل شد و طلاق، این مقدس شوم، اتفاق افتاد. من دیدم، اما نشد که بگویم، من تمام اشکهای دختری را که مادرش مرده بود در بهشت زهرا دیدم و قهقهه مردی قبر کن آنطرف تر که امروز 20 قبر کاسب شده بود و شب از خجالت عیالش در می آید. من دیدم که مردی از مرگ پدرش خوشحال بود که ارث زیاد داشت و دیدم که مردی برای اینکه پدرش را نجات دهد، تمام زندگیش را فروخت تا یک کلیه بخرد.

چقدر پریشانم امشب! نمی توانم افکارم را جمع کنم، می خواستم لختی با تو درد دل کنم، اما نشد؛ کاش می توانستم برگردم به کودکیهایم، روزهای نور و ترانه و خنده، جمعه ها خانه آقا جان لواشک خوردن و زمستانها زیر کرسی عزیز جان خوابیدن و قصه امیر ارسلان گوش دادن. از لذت خوردن یک بستنی سنتی در خیابان قش قش خندیدن و ریسه رفتن، و با یک بادکنک که از سر پل تجریش برایمان می گرفتند ماهها سپاسگزار بودن و سر مست بودن، نمی دانم چه شد، فقط می دانم که سالهاست در این خرابه ها پی صداقت گم شده ام می گردم، کاش مقدورم بود که بازگردم به کودکی، پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ، خانه قدیمی کاه گلی، کرسی، سمنو پزون، سفره های ابوالفضل و شب جمعه ها دعای کمیل، به کجا می رویم؟؟؟

نمایش بیشتر

کیارش هوشمند

وکیل پایه یک دادگستری و استاد دانشگاه، دانش آموخته دانشگاه تهران

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن