نامه بی جواب 8
سلام،
سلامی به بلندای تمام شبهای تنها بودنم. سلامی به عمق تمام لحظه هایی که به یادت سر شد. حالت خوب است؟ من چند وقتی است زیاد حالم خوب نیست. مدتی است که دست و پنجه با مرگ نرم می کنم. دکترها حرفهای عجیبو غریب می زنند، بگذریم. حالا که برای تو می نویسم کمی بهترم. راستی تولدت مبارک. چقدر دوست داشتم روز میلادت را در همان روز تبریک بگویم اما چه کنم که ز دستم بر نیآمد. انگار نه انگار که امروز نُه سال از آنروزها می گذرد. البته گاهی که به آیینه نگاه می کنم، احساس می کنم که بار تمام این روزها گردی به چهره ام افشانده، و کمرم را خم کرده است. ای زیبا ترین من، ای کاش می دانستم که تو هم مانند من در این روزها دوری من را تحمل کردی؟ یا عشقم را با دیگری عوض کردی؟ کاش هرگز دست طبیعت اینگونه سرنوشت ما را رقم نزده بود.
خاطرت هست با چه روح خسته ای التماست کردم در آن شب بارانی که ترکم نکنی؟ خاطرت هست که چطور پیش چشم دیگران خوردم کردی؟ چگونه مرا شکستی؟ خاطرت هست چقدر در زیر باران از تو خواستم که فکر کنی؟ درست فکر کنی. خاطرت هست چگونه با بقض فرو خورده ات مرا راندی؟ به کدام خیال؟ به کدام گمان؟ پنداشتی که من از تو رنجیده می شوم؟ با خودت گفتی از تو متنفر می شوم و می روم پی کارم؟ پس عشق چه می شود؟ پس خاطراتمان چه میشود؟ من البته بهای آنرا پرداختم، با دردهای گاه و بی گاه در قلبم، با نفسهای بریده و از حال رفتنهای بی مقدمه. همه به من خندیدند، همه مرا با انگشت نشان دادند و گفتند دیوانه است اما من هر چه بودم، تنها یک چیز بودم: عاشق فرشته کوچک زندگیم.
آن شب، وقتی از تو جدا شدم، می خواهی بدانی اصلا ً یا مهم نیست؟ اما من می گویم. برای یک بار و همیشه تا بدانی چه بر من گذشت: باران می بارید، یادت هست؟ باران سختی بود. و تو آن شب گفتی دیگر هرگز نمی خواهی من را ببینی، صدایم را بشنوی یا حتی نشانی از من در میان باشد. تو رفتی. من ماندم. تو در خانه بودی و احتمالا ً چای گرمت را می نوشیدی و با خواهرت گرم صحبت اما من آنجا، زیر باران بودم، خیره به پنجره ای. چراغها خاموش شد، اما من هنوز آنجا بودم. هیچ کس دیگر در خیابانها نبود ولی من بودم. باران شدیدتر شده بود. راه افتادم و سیگاری روشن کردم. سیگار تنها یادگار توست که تا به امروز با من است. زیر باران می رفتم، اول قدم می زدم، مشغول بودم به بررسی آنچه که گذشته و ناگهان پتک حقیقت محکم من را در هم کوبید. می دویدم و با صدای بلند گریه می کردم. یادم هست پیر مردی کنار خیابان با صدای بلند به من و اشکهایم خندید، خاطرم هست که زن کولی با صدای بلند من را دیوانه خطاب کرد. دویدم، آنقدر دویدم که نمی دانم به کجا رسیدم. هر جا بودم روی این زمین نبود. هر چه بود، درد بود و غربت. هر که بود، تو نبودی. صبح شده بود و من هنوز از باران شب گذشته خیس. کیفم شب گذشته جایی که یادم نمی آمد از جیبم افتاده بود. پول نداشتم تا به جایی بروم، قدم می زدم، دختر و پسرهایی که پیش از مدرسه با هم بودند و می خندیدند، من کودکی را دیدم که برای یک بستنی به مادر التماس می کرد، و کودکی دیدم که می خواست پیش از مدرسه فالی به من بفروشد. وقتی گفتم پولی ندارم یک فال به من هدیه کرد، هنوز برگه فال را دارم. حافظ چنین گفته بود برای من در آن صبح غمگین، اولین بامداد بی تو بودن:
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود |
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود |
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت |
که گــَرَم سر برود مهر تو از جان نرود |
از دِماغ من سرگشته خیال رخ دوست |
بجای فلک و غصّه دوران نرود |
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است |
برود از دل من وز دل من آن نرود |
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند |
تا ابد سر نکشد وز سَر ِ پیمان نرود |
گر رَوَد از پی خوبان دل من معذور است |
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود |
هر که خواهد که چو حافظ نشود سر گردان |
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود |
بارها و بارها این غزل را خواندم. روزها به معنایش فکر کردم. پرسه هایم باید در آن جمعه پایان می گرفت اما من یادم نمی آمد که کجای این شهر بزرگ زندگی می کنم. خانه ام کجاست، نامم چیست، کارم چیست. تنها می دانستم که از دیشب گم کرده ای دارم. وقتی به خودم آمدم که مات و مبهوت وسط خیابان ایستاده بودم و به آسمان نگاه می کردم. مردی جلو آمد و یک لیوان چایی به من داد. چقدر آنروز برای من عجیب بود که انسانهای به قول معروف هم طبقه مرا مضحکه می کردند اما آنهایی که ما آنها را به حساب نمی آوریم اینگونه به من کمک می کردند. یک درویش من را از آن بهت و ناباوری بیرون آورد. یک پیر مرد نورانی که هرگز کلام و صدای مهربانش را فراموش نمی کنم. میدانی وقتی چند روز بعد رفتم که از او برای کمکش قدردانی کنم گفتند که او چند روزیست که مرده است. از اینجا آوارگیهای من آغاز شد. شهرم برایم تنگ شده بود و هوایی برای نفس کشیدن نداشتم. همه جا تو بودی، همه چیز تو بودی. و من رفتم تا شاید فراموشت کنم ولی…
قرار بود این یک نامه تبریک تولد باشد اما این دل تنگ من بازهم من را به بیراهه برد. ولش کنم هر چه گفتم را فراموش کنم. از نو می نویسم:
سلام فرشته کوچک خوشبختی من، سلام فرشته نازنین و بزرگوار من، سلام ای نشان دهنده راه عشق، ای سحر شبهای تاریک من، تولدت مبارک . امیدوارم هر جا و با هر کس که هستی شاد و سلامت باشی و البته عاشق. من را هم از یاد برده باشی تا شاید شادتر به زندگیت ادامه بدهی.
دلتنگ همیشگی تو، تا ابد دوستت خواهم داشت