نامه بی جواب 7
سلام،
می دانم که این گناه بزرگی است که دلم برایت تنگ شده است، می دانم که من اجازه ندارم دلم برایت تنگ شود، اما آرام جانم، اگر قرار بود این مشت خون هم این چیزها را بفهمد که نامش دل نمیشد. اگر بنا بود که دل اینهمه چیز را بفهمد و هضم کند، آن وقت فرقش با عقل چه میشد؟ نه! باز تکرار نکن که عشق از روی عقل باید باشد نه دل، برای یکبار هم که شده به دلت گوش کن. اگر قرار بود که هر چیزی را بتوان توجیه منطقی کرد، خیلی چیزها در این دنیا بی منطق خواهد ماند، مثلا ً مریضهای شفا یافته را با کدام منطق یا کدام علم روز می توان توجیهشان کرد؟ آهسته آهسته غم نبودنت درونم را می خورد، این را با کدام منطق بی منطقی باید ارزیابی کنم؟ تو نمی دانی یا نمی خواهی که بدانی که لذت دوست داشتن از هر چیز دیگر در این گستره بی منطق بالاتر است. چشمهایت را باز کن، دلت را اجازه پرواز بده، و در باد گیسوانت را رها کن و دوستت دارم را فریاد بزن. ارزش انسانها بیش از انگشتر یاقوت و برلیان است. تو نمی دانی لذت یک “دوستت دارم” از روی عشق چقدر بالاتر و مست کننده تر از برق یک سینه ریز الماس است.
سنگ محک پول هیچ ارزشی را حقیقی جلوه نمی دهد، فقط ممکن است نو کیسگان را موجه جلوه دهد، که البته این خود برای تو نعمتی است که ارزشهایت را نمی دانی بر کجا بنا نهاده ای. آه ای دل خسته از درد من، چه شبهایی که به یاد چشمانت تا صبح گریستم، چه روزهایی که به یاد لبخندت روشنایی روز را ندیدم، دلم را به تو هدیه کردم. تو از من پول می خواستی، طلا، جواهر، خانه، من به تو عشق هدیه کردم، قلبم را، تنها داراییم را پیشکش کردم و تنهاییم را به دست تو دادم که با لبخندهایت کاخ پر شکوه امنیت تنهاییم را خراب کرد و چه بیرحمانه مرا به پشیزی فروختی. ننگ و نفرین بر تو ای زاده شهوت!
فکر میکنی تا کی جوان خواهی بود؟ تا کی زیبا خواهی ماند؟ خیالت رسیده، دیر یا زود گرد خاکستر زمان بر موهایت می نشیند و چروکهای گذر زمان بر صورتت پدیدار می گردد و هیچ پولی قادر به پاک کردن رد پای سرنوشت از روی صورتت نخواهد بود، و تو با رنگهای مصنوعی زلفانت را سیاه خواهی کرد، وانمود خواهی کرد که جوانی اما افسوس، دوره ات گذشته است. جوانها ترا “سگ پیر هرزه “ای خطاب خواهند کرد، در خفا و چون انگلهایی به تو خواهند چسبید تا از ثروتی که تو برایش جوانی دادی استفاده کنند. می بینی چه دنیاییست؟ تو آنروز پی قلبی می گردی با محبت، که ترا برای خودت بخواهد، به تو عشق بورزد اما چه سود که غیر از کاشت خودت برداشتی نخواهی داشت. آنروز مثل یک گدای دوره گرد دنبال عشق خواهی گشت، به بدترین سرنوشتها محکوم خواهی بود و اینها سزای شکستن دل من است که در عین سادگی و صداقت دوستت داشتم و هنوز هم گمان می کنم که دوستت دارم محبوب هرزه من! بنگر که با خود چه کردی و چگونه زندگیت را ویرانه ای کردی آنهم زمانیکه می توانستی به عنوان یک انسان زندگی پر از عشق و محبتی داشته باشی. تو لایق هیچ چیز نیستی حتی نفرین!
آرزو دارم که عاشق شدنت و خفت و خواریت را در برابر آنکس که ترا برای دیگری رها می کند ببینم. آرزو دارم اشکهای ندامتت را، فریادهای درخواست بخششت را، فرصت دوباره خواستنت را ببینم. ببینم که به چه حالی شبها را تا صبح و صبحها را تا شب به یادش می گریی. مرگ برای تو کم است، تو باید سالهای سال بار ذلت را به دوشت بکشی و چنین خواهد شد که دنیا دار مکافات است و هیچ پولی تصمیم دنیا را عوض نمی کند. باش تا طعم بی مهری و بی وفایی را بچشی که حقت این است…