نامه بی جواب 5
سلام پدر بزرگ،
حال همه ما خوب است. ملالی نیست جز دلتنگیهای گاه و بیگاه برای شما. شما چطورید؟ راستی آقا جون، دیروز که خیلی دلم برای بچه گیهایم تنگ شده بود، رفتم تا سری به آن خانه قدیمی، خانه آباء و اجدادی بزنم. خانه ای که در حوض آن پر از ماهیهای قرمز و کوچک بود و ما تابستانها در آن آب بازی می کردیم. به راستی چه کسی گمان می کرد که اینقدر زود شما از پیش ما بروید؟ چشمانم را می بندم، خوب خاطرم هست که بعد از ظهرها بعد از اینکه حیاط را آب پاشی می کردید، روی ایوان می نشستید و بازی ما را نگاه می کردید و می خندیدید. به قول شما، پرت نرم، دیروز به آن محله قدیمی رفتم تا شاید کمی از دلتنگی هایم کم شود اما با کوهی از غصه و آزرده دلی بر دوشم، بازگشتم. آخر دیگر نه از آن در چوبی خبری بود با آن دق الباب قدیمی و رنگ و رو باخته اش و نه از صدای عصای شما. یک در بزرگ آهنین و یک ساختمان سر به فلک کشیده جای آن خانه را گرفته، بدون هیچ صفا و صمیمیتی، قلدرانه جای یادگار کودکیهایم را گرفته.
نمی دانم چرا آدمها برای خاطراتشان ارزشی قایل نیستند؟ چرا فکر می کنند اگر چیزی قدیمی شد، کهنه شد، باید از بین برود – حتی اگر انسان باشد – ولو به قیمت فراموشی عزیز ترین خاطراتشان؟ آه، پدر بزرگ دلم از این دنیای سرد گرفته است.حتی درختهای حیاط را بریده اند، درختهایی که شما با عشق آبشان می دادید. توی راه وقتی با راننده صحبت می کردم گفت: ” لطف آن خانه به پدر بزرگت بود که دیگر نیست، واسه چهار تا آجر غصه می خوری؟” پدر بزرگ انگار نمی فهمند آنجا چهار تا آجر نبود، آنجا خاطرات کودکی من بود، بوی شما را می داد، یاد شما از هر طرف آن خانه سرک می کشید، خاطرات کودکیهایم را، خنده های بی بهانه ام را چه کنم؟ چرا هیچکس فکر نمی کند اگر روزی من بخواهم به فرزندم بگویم اینجا خانه پدر بزرگ من بود، من در اینجا بزرگ شدم، قد کشیدم، استخوان ترکاندم، اینجا جاییست که پدر و مادرم عروسی کردند، کجا را باید نشانش دهم؟
چقدر پیشرفت وفن آوری بد است، چقدر از تمدن بیزارم، چقدر به روز بودن مضر است. قوطه ور در افکار آنتی تکنولوژی بودم که متوجه شدم، مردم جلوی مغازه ای صف بسته اند، نانوایی با بوی نان داغش اغوایم کرد، بی اختیار از ماشین پیاده شدم و در صف ایستادم اما حالم بدتر شد، دیدم که در نانوایی به جای تنور، ماشینی آهنی و بزرگ است و نانها را ماشین می پزد و نه آتش! گوسفند و مرغ ِ کورتون خورده، میوه های ژنتیکی دست کاری شده، نان ماشینی، روغن نباتی، ماشین، کامپیوتر، موبایل، هواپیما، هوای آلوده! اینها نتیجه فن آوری است، دروغ، دورنگی، دوری از عزیزان و اینها دشمنان من هستند، چرا که به جای اینکه بیایند حالم را بپرسند، به موبایلم پیام میدهند. اگر خیلی دلشان تنگ شده باشد و زمانی دست دهد، در پیام می گویند: ” بیا اینترنت، وب کم بده ببینیمیت بی وفا!”
پدر بزرگ، چه بر سر ما آمده؟ خانواده ها را چه شده است؟ دوستیها کجایند؟ چه زندگی سخت و بی رحمی، من اما دلم لک زده برای یک شب جمعه دور همه در خانه شما، زیر کرسی،اشکنه خوردن دسته جمعی، تق و توق تخم شکستن، بعدهم زیر همان کرسی خوابیدن. سر صبح کله پاچه از سر کوچه با نون سنگک داغ بگیریم، بعد هم مادر بزرگ به زور به همه چای- نبات بدهند و عرق نعنا که سردیمان نکند، بعد دست جمعی راه بیافتیم بریم بیرون، به سمتِ … اما آقا جون، شما دیگر نیستید! حالا دیگر شما هم به خاطرات پیوسته اید و تنها یک سنگ نشان از شما دارد، که نامتان بر روی آن حکاکی شده. خاطره کسی که دمی بود و دیگر نبود، اما برای من شما هنوز هم پهلوان دوران کودکی هستید، قهرمان قصه های شبهایم.
دلم می خواست الان بودید تا سرم را بر روی زانوهایتان گذارم و درد دل کنم و شما با آن دستهای گرم از محبتتان و دلی که هرگز امید را از دست نمی داد دست بر سرم می کشیدید مثل کودکیهایم، و با آن صدای خسته که رنجِ غم و غصه سالها در آن موج می زد برایم حرف می زدید و مرا تسلی می دادید. کاش بودید تا از سر تا به پایتان را بوسه باران می کردم، کاش… کاش… اما افسوس…افسوس… افسوس… فاصله بین ما از زمین شده تا آسمان، کاش… افسوس …
8/7/1386 ساعت 3:30 بامداد