نامه بی جواب 2
سلام،
اگر از حال دل ما می پرسی، خیلی وقت است که ابری است اما بارانی نمی بارد. روزگارم می گذرد بی تو، اما تمام لحظات بودنم خود نبودن است. دلم برایت تنگ شده است. می خواهم که بدانی که از روزی که رفتی، چشمانم دلگیر است و دیگر واله هیچ چشم دیگری نشدست، آخر حرمت آندو چشم مست را خوب نگه می دارد. راستی تو چشمانت نگران دیگری شده است؟ دل ما که دیگر چیزی ازش نمانده، تو با رفتنت آنقدر لگدمالش کرده ای که فقط یادی از آن باقی است در خاطره ها. راستش را بخواهی هنوز وقتی چشمهایم را می بندم، ترا با آن لبخند ملیحت می بینم و صدای خنده هایت در ذهنم طنین افکن می شود. تو نمی دانستی که چه لذتی در شنیدن صدای تو نهان بود برای من و هنگامی که اسم مرا می خواندی، انگار تمام دنیا به رویم می خندید. گاه با خود می اندیشم و آرزو می کنم که ایکاش نابینا بودم و تو را هرگز نمی دیدم، اما سریع به خود می آیم که : “او را حس می کردم و عاشقش می شدم” پس ایکاش سنگ بودم. اما می گویند حتی سنگها هم احساس دارند. کاش … کاش اصلا ً نبودم تا عشقت اینچنین آواره ام نمی کرد. من برای به دست آوردنت هیچ نمی توانم انجام دهم که تو مرا به جان خود که عزیزترینم هستی سوگند دادی که بر نگردم، اما سوگند به تو، سوگند به شب سیاه زلفانت، به اقیانوس زیبای چشمانت، به آههای شب تا سحرم، من دگر از دوری پیر و خسته ام. آه کاش می توانستم لحظه ای باز با تو بودن را تجربه کنم، ترا ببینم که به سویم می آیی و با همان لبخند دلربایت و … انگار نشد، قول داده بودم دیگر از بودن حرف نزنم. از اول می نویسم:
سلام،
حال ما مثل زلف شما پریشان است. دل ما بی تاب دیدن روی شماست. من قسم می خورم که هرگز دیگر به ماه ننگرم چرا که تو ماه شبهای منی. من سوگند یاد می کنم که هرگز ترا مرنجانم، که آن کنم که تو خواهی،تو فقط قسم بخور که دم مرگ تنهایم نگذاری. من اصلا ً می خواهم بدانم که چه کسی و به کدامین حق گفته است : “دوام عاشقیها در جداییست”؟ من به خونخواهی هزاران هزار عاشق که به این بهانه قربانی شده اند بر خواهم خواست و به جهان خواهم چشاند که دوام عاشقیها در بودن و بیشتر سوختن است، در شعله های تمنا نه در جدایی و سوختن. باز هم خطا گفتم. بار دگر آغاز می کنم:
سلام،
روزگارم همچو چشمانت ظلمات است. من در این سیاهی پی نوری می گردم تا که شبهای سیاه مرا روشنایی بخشید. چراغی خواهم ساخت از چشمان خود: پارافینش از خون دل، فتیله اش هم چشمانم تا که قطره قطره بی تو بودنم را اشک بریزد و تو نمی دانی که من چقدر تنهایم – به اندازه بی وفایی تو – و چقدر نیازمند آن دستهای مهربان تو برای نوازش. چقدر تلخ شده ای؟ من که چیزی نگفتم که نامه را می سوزانی، تو بگو از چه بنویسم؟ اینکه دیگر نامه ایست از من به تو. هرگز اجازه ندادی که به تو ثابت کنم که چقدر دچارت شده بودم. باشد از اول می نویسم ، با سلام آغاز می کنم اما هیچ نمی نویسم، سکوت می کنم و تو خود دردهای من را بخوان، حرفهای نگفته ام را، قلبم را:
سلام!